فانی: نام ماندگار و تا ابد باقی
الف . محشور الف . محشور

اینک تبر روزگار درخت تنومند و بارور دیگری را از باغ خرد، ادب و شعر افغانستان بلاکشیده برید و بر زمین غربت افگند. اینک با بی باوری باید بگوییم که رازق فانی، آن یل میدان شعر و ادب دیگر در بین ما نیست. آن مرد خردمند، متواضع و صمیمی که دماغ و ضمیر و قلبش تا واپسین دم زنده گی مملو و آگنده از عشق به مردم، عشق به میهن و عشق به انسان بود با داغ نامرادی ناشی از دوری از آغوش مام میهن در هوا و فضا و ملک بیگانه در برابر مرگ نا بهنگام آغوش گشود و پس از مقاومت دوامدار آنرا پذیرفت.

دردا و دریغا که آرزوی همیشگی اش که زیستن و مردن در آغوش مام میهن بود برباد رفت. او که در غریبی اجباری لحظه یی بی یاد میهن نزیست پیوسته بخود خطاب میکرد که:


دو چشمم کور- پامال شب و شیطان شدی میهن

جراحت زار دست و دشنهً شیطان شدی میهن
بدامن    بوعلی  ها   پرورانیدی ،   ولی  امروز

کباب شعله  های جهل  فرزندان  شدی  میهن
به  غربت  نیز  یادت  همنشین  لحظه  هایم  بود

نپنداری که از چشم و دلم پنهان شدی میهن


من که سالهای دراز با فانی و آثارش بودم نمیتوانم باور کنم که به این زودی و چنین رایگان او را دگر با خود نداشته باشم. بیاد می آورم آخرین روزهای را که فانی تصمیم تلخ ترک یار و دیار گرفته بود اما بمن نمی گفت ولی از صمیمیت های غیر معمولش، از نگاه هایش و از کشیدن بموقع و بیموقع آه های سردش درک میکردم که او پیوسته با زبان بیزبانی بمن و میهن و هم میهنان پدرود میگوید و اینک در یک نیمروز بهاری که فانی به آن پیوسته عشق میورزید ( بهار را میگویم ) بمن اطلاع دادند که فانی بهار دوست و بهار آفرین اینک در بهار بار سفر ابدی بست و رفت و دیگر در بین ما نخواهدد بود، آری نیمروز بهاری که همه جا، همه چیز و همهً طبیعت سر سبز است فانی به مصداق اسم خود فنا گشت، آیا باید باور کرد که چنین آسان و چنین زود دوست بزرگی را از دست داده یی؟ من که باور نمیکنم، ولی چه باید کرد؟ از حقیقتی که واقع شده است نمیتوان نادیده گذشت. فانی این بچهً بارانه را توفان غربت در دیار غربت و دور، خیلی ها دور از بارانه برای همیشه با خود برد. وی که در بهار سال ۵۷ فریاد کشید:


دیدی که خشم مردم با مستبد چه ها کرد

نقشی که او رقم زد تاریخ زیر پا کرد



اینک خودش دور از همان مردمی که مستبد را بخاک افگند و او به آنها باور چی که پیوسته عشق میورزید همآغوش با داغ سوزان هجران فنا شد. آری فانی ما فنا شد، ولی این فنای مادی است. فانی با آفریده های گهربار و گرانقدر خود باقیی باقیست. بیایید که بعنوان تحفه نام نو و اصلی به رازق بدهیم رازق باقی. نه او به دری و کلمات دری عشق میورزید، لذا نامش را رازق ماندگار می گذاریم. فانی خطاب به میهن در عالم غربت و بیوطنی میگفت:


ای در  سفر  و  حضر  هم  آواز  دلم                 ای از تو سرانجام و سرآغاز دلم
دور از تو به هر کران که پر بگشایم                 با  شهپر  یاد  توست  پرواز  دلم

ولی او پیوسته برای میهن دلواپس بود:


از بس که بلا به کشتزاران آمد
امسال سرافگنده بهاران آمد
شب بود
کسی در زد – گفتیم که: کیست؟
افرشته جواب داد، شیطان آمد


فانی نه تنها که شاعر توانا و در سطح منطقه مشهور بود و است که طنز پرداز لایق و ماهری نیز بود. او استعداد خودرا در داستان نویسی با نوشتن رمان " بارانه " آزمود ولی باید بگوییم که در شعر، در نازکخیالی در شعر، در شعر غنایی و حماسی و بعدها عرفانی بی بدیل زمان خود است.

باری او همراه با نادر نادرپور ملاقات داشت. نادرپور این شاعر نادر فارسی فانی را شاعر عصر خواند و از او با احترام و قدر فراوان یاد کرد ( این موضوع را در آینده به تفصیل خواهم نوشت).

من که سوگمندانه اینک بیاد فانی کاغذ سیاه میکنم غمم بزرگتر از آنست که نه تنها یک شاعر بزرگ هم میهنم را از دست داده ام، بلکه یک دوست و همزبان سالهای جوانی و نبردم را نیز پدرود میگویم. ما که با باور و هدف مشترک گام میزدیم، پیوسته مردم را به مقاومت در برابر ظلم و بیداد، در برابر ظالم و بیدادگر و برای ایجاد تغییر و تحول فرا میخواندیم، ولی درین فراخوانی فرق روشنی وجود داشت، فراخوانی من با کلمات ساده بود و فراخوانی فانی:


ایا خمیده قامتان
ایا ز ترس محتسب به سجده سر نهاده گان!
چه سالها که در اطاعت خدا و سایهً خدا،
کمان قامت شما خمیده ماند،
و های های روح تان،
به اوج آسمان رسید و نا شنیده ماند،
و از نمازهای بی حضورتان،
چه غرفه ها که در بهشت نا خریده ماند

            ***

نوای روح سرشکستهً شما،
از آن به گوش آسمانیان نمیرسد،
کزان فرشته سیرتان،
که در نماز پیش روی تان ستاده میشوند،
شما فقط،
فرایض رکوع و سجده را فرا گرفته اید،

            ***

ایا خمیده قامتان !
ایا به چاه سرنوشت شوم بنده گی فتاده گان !
شبی نماز خویش را،
به پشت کاج سبز جنگل امید،
اقتدا کنید،
و همچو رعد،
از فراز منبر بلند ابر،
بگوش هر نهال نورسیده ای صدا کنید:
که زینهار،
ای جوانه ها،
سر بلند و سبز تان،
ز تندباد حادثات خم مباد،
و از نماز های تان،
فریضهً قیام کم مباد،
اگر که دست حادثه،
شبی به پای تان تبر زند،
قیام را به همدیگر سبق دهید،
و چون صنوبر جوان،
ستاده جان به حق دهی


آری اینست فراخوان، ندا و خطاب تهیج کنندهً. این را تا آن فرقیست زمین تا آسمان. فانی با زبان موًثر شعر در یک لحظه کاری میکرد که ما را در روزها توانش نبود.

فانی در انواع مختلف شعر از غزل تا شعر نو و شعر نیمایی آزمود و درین همه عرصه ها بی بدیل و عالی درخشید. بیشترینه اشعار فانی عرفانی و میهنی اند.


وطن ! مرا ببخش،
من خجالتم،
به پیش هر گیاه تو خجالتم،
که بر فراز قله یی ستاده ام،
و لحظه های مرگبار و شوم هستی ترا،
زدوردستها نگاه میکنم،
اگرچه شرم لحظه های ازتو دور زیستن،
تن فسردهً مرا ز خجلت آب میکند،
و این خیال،
تار و پود هستی مرا،
چو کوچه های غم رسیده ات،
خراب میکند،
ولی قسم به گور مادرم،
به چین غصه ایکه نقش بسته بر جبین خواهرم،
به هرچه دیده باز میکنم،
تویی همیشه در برابرم....


فانی در پهلوی آفریده گاری شعر و طنز و ... انسان سخت صمیمی، دلسوز، با نزاکت و با عاطفه بود. باری برایش از مرگ نا بهنگام دوست و رفیق مشترکمان امین افغانپور( داستان نویس شهیر زبان پشتو) اطلاع دادم، در حالیکه بغض گلویش را میفشرد ازو زیاد حرف زد. من به فانی گفتم که امین با داغ ندیدن رهایی میهن و مردم به رفتگان پیوست، فانی گفت: خیر باشد، من و تو به روحش این مژده را خواهیم داد، به فانی گفتم که من هرقدر قد بلندک میکنم این نوید را نمیبینم، او باشوخی گفت که تو با آن قد بلندت که دیده نمیتوانی حتما" رهایی فعلا" ناپدید است. من برایش گفتم که پیدایش میکنم. ولی اینک دریغ و درد که فانی ما نیز این داغ را با خود بزیر خاک برد و چه بسا که من و صدها و هزارهای مثل من نیز... .

بیاد می آورم زمانی را که من در روزنامهً انیس و فانی در انجمن نویسنده گان مصروف بودیم او را در دهلیز مطبعه دیدم که پروف های نوشته اش را اصلاح میکرد. او تازه از زخمهای سو قصد ناجوانمردانه ایکه تا سرحد مرگ کشانده بودش در حال بهبودی بود، شوخی کنان برایش گفتم که: فانی جان، حالا دیگر مرگ نداری. خندیده گفت که چپ باش ! تو مرا نظر میکنی: ولی حیف و دریغ که فانی ما نظر شد. او که هرگز شکست و ناامیدی را نمیشناخت اینک در برابر مرگ شکست خورد و این شکستش دلهای ما را نیز شکست. فانی چه عالی از زبان ما میگوید:



 

میا ای باد نوروزی، مزن نشتر به رگهایم،
به وسواس بهاران از چه اندازی بسودایم،
فضایی سینه ام از ابرهای غصه لبریز است،
بهاران رفته از یادم
که در تقویم غربت،
از ( حمل ) تا ( حوت ) پاییز است،

            ***

بهشتی داشتم روزی،
که بیخ هر درختش،
دست شیطان آتشی افروخت،
و فردوس مرا از پای تا سر سوخت
کنون آنجا،
بهاران از تنور جنگ میآید،
هوایش بوی کافور و کفن دارد،
و درباغش قناری نیست،
که بر هر شاخه ای جغدی وطن دارد،
به ساق هر درختش،
بجز رنگ شهادت نیست،
فضایش را طراوت نیست،
میا ای باد نوروزی،
مرا به که از فصل بهاران بیخبر باشم،
و با اندیشه های خویش،
سر در زیر پر باشم،
من آن پر بسته مرغ خستهً آواره از باغم،
که مرگ هر درختی را جرا دیدم،
و سوگ هر گلی را نوحه سر دادم،
مرا دیگر به فصل نوبهاران،
هیچ رغبت نیست،
چمن در آتش و من شادمان،
شرط مروت نیست،


موًجز اینکه زنده نام فانی نه تنها از خود گنج بیش بهای شعر بیادگار گذاشته است، بلکه کردار و رفتار او، انسانیت و صمیمیتش یادگارهای ماندگار او نزد همه دوستان و نزدیکان او است و خواهد بود. خانم عفیف و مهربانش و فرزندانش نباید سوگوار باشند، زیرا گنج آفریده های فانی را که بزرگترین نعمت برای همهً ما است با خود دارند. فانی خود را با آفریده های خود ماندگار ساخت. او که خود طعم تلخ دوری از وطن را چشیده بود درین مورد چه زیبا میسراید:

سحرگاهی، ز بازیگاه طفلان،
کودکم با چشم تر برگشت،
و با بغضی که بودش در گلو پرسید:
بگو بابا !
مهاجر چیست؟
-
دشنام است، یا نام است،

      ***

از آن پرسش،
دلم لبریز یک فریاد خونین شد،
و مروارید اشکی،
از کنار چشم من،
بی پرده پایین شد،
ولی آهسته چشمم را به پشت دست مالیدم،
و در ذهنم برای آنچنان پرسش جواب نغز پالیدم،

      ***

بدو گفتم:
ببین فرزند دلبندم،
تو میدانی که میهن چیست؟
بگفت: آری،
تو خود روزی بمن گفتی،
که: میهن خانهً اجداد را گویند،
زدم بوسی به رخسارش،
و غمگینانه افزودم،
اگر در یک شب تاریک،
مشتی دزد و رهزن،
خانه یی بابات را سوزند،
و هر سو آتش افروزند،
و تو از وحشت دزدان، برون آیی،
و شبها را به روی سنگفرش مردم دیگر بیاسایی،
مهاجر میشوی فرزند،
مسافر میشوی دلبند.

      ***

سرشک تازه یی چشمان فرزند مرا تر کرد،
و اندوهی روانش را مکدر کرد،
و آنگه گفت: دانستم،
مهاجر آدم بیخانه را گویند
و من مصراع شعر ساده اش را ساختم تک بیت،
و در زیر لب افزودم:
نکو گفتی عزیز من،
مهاجر آدم بیخانه را گویند
مهاجر قمری بی لانه را گویند

                                                زمستان ۱۳۶۸ دهلی جدید


من در حالیکه در سوگ نبود این عزیز بینظیر غرق اندوه جانکاهم بزرگترین هدیه به روان پاکش بهروزی انسان بویژه انسان میهن و آبادی جهان بویژه افغانستان را آرزو میکنم که این آرزوی بزرگ او بود. در فرجام خطاب به روان پاکش میگویم که فانی تو تا ابد با ما یی زیرا شعر تو بهترین داشتهً هر انسان هم میهن و هم زبانت است. اگرچه !


همه جا دکان رنگ است                 همه رنگ میفروشند
دل  من  به شیشه  سوزد                 همه سنگ میفروشند


به امید بی رنگی و همدلی همه و صلح با همی که آرزویت بود.
پدرود فانی عزیز                 پدرود ماندگار عزیز

 

 


November 4th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان